پروانگی

حاصلی از هنر عشقِ تو جز حرمان نیست

پروانگی

حاصلی از هنر عشقِ تو جز حرمان نیست


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۳ ، ۰۸:۰۶
موسی نظری

روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمه حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن قسم که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند.

با این حال وقت خروج از حمام بهلول ده دینار که همراه داشت را به استاد حمام داد و کارگران چون این بذل و بخشش را دیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی کردند. بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت ولی ….

این دفعه تمام کارگران با کمال احترام او را شست و شو نموده و مواظبت بسیار نمودند ، ولی با اینهمه سعی و کوشش کارگران موقع خروج از حمام بهلول فقط یک دینار به آنها داد ، حمامی ها متغیر گردیده پرسیدند سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست ؟

بهلول گفت: مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده پرداخت نمودم و مزد آن روز حمام را امروز می پردازم تا شماها ادب و رعایت مشتری های خود را بنمایید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۳ ، ۰۷:۵۴
موسی نظری

صد هزاران اولیا، روى زمین
 
از خدا خواهند مهدى را یقین
 
یا الاهى، مهدیم، از غیب آر
تا جهان عدل گردد آشکار
 
مهدى هادیست تاج اتقیا
بهترین خلق برج اولیا
 
اى ولاى تو معین آمده
بر دل و جانها همه روشن شده
 
اى تو ختم اولیاى این زمان
وز همه معنى نهانى، جان جان
 
اى تو هم پیدا و پنهان آمده
بنده ?عطارت? ثناخوان آمده

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۳ ، ۱۷:۴۴
موسی نظری

سه تا رفیق با هم میرن رستوران ولی بدون یه قرون پول . هر کدومشون یه جایی میشینن و یه دل سیر غذا میخورن و اولی میره پای صندوق و میگه : ممنون غذای خوبی بود این بقیه پول مارو بدین بریم. صندوقدار: کدوم بقیه آقا ؟ شما که پولی پرداخت نکردی.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۱:۱۹
موسی نظری

شاعری نزد طبیبی رفت و گفت: چندی است که احساس سنگینی می کنم، مانند آن که چیزی روی دلم مانده باشد. طبیب پرسید: تازگی شعری ساخته ای که برای کسی نخوانده باشی؟ گفت: بله. گفت: بخوان.شاعر قصیده مطولی خواند. در آخر طبیب گفت:  گمان دارم با خواندن این قصیده شفا یافته باشی.

«بهارستان جامی»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۱:۱۶
موسی نظری

دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی کار می کردند که یکی از آنها ازدواج کرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود . شب که می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می کردند .

یک روز برادر مجرد با خودش فکر کرد و گفت:‌ درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می کند

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۴:۰۶
موسی نظری


در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آنها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود. همیشه لباس هاى کثیف به تن داشت، با بچه هاى دیگر نمی جوشید و به درسش هم نمی رسید. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۲:۳۱
موسی نظری